زندگی نامه حضرت اسحاق (ع)
از هنگام كه ابراهيم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پيامبرى ، به سدوم فرستاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اينك ابراهيم با همسر اولش ساره ، كه ديگر پير شده و همچنان سترون بود، در فلسطين روزگار مى گذارنيد و همسر ديگرش هاجر با تنها فرزندش اسماعيل ، در سرزمين حجاز، در مكه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستين كسى بود كه ميهمانان ناشناخته را ديد. آنها، دو تن بودند، هر دو جوان ، بلند بالا و بسيار زيبا. با ديدن آنان ، ساره از دل آهى كشيد و از خيالش گذشت كه اگر من هم فرزندى داشتم ، اكنون شايد از اين دو جوان ، برومندتر و زيباتر مى بود.
هنوز با خيال خود در كلنجار بود كه آنان به نزديك او رسيدند، سلام كردند و يكى از ايشان سراغ ابراهيم را گرفت .
هاجر از اينكه آن دو بيگانه شوهرش را مى شناختند بى آنكه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نياورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهيم برد.
پيامبر خدا ابراهيم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسيد كه از كجا مى آيند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از ديدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى كرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح كرد و به همسر خود، پنهان از چشم ميهمانان ، سفارش كرد كه :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر كه باشند چون ميهمان ما هستند گرامى اند. غذايى آبرومند از گوشت اين گوساله فراهم كن ؛ از راه رسيده اند شايد گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذيرايى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چيزى از آنان نمى پرسيد.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و ميهمانان آمد و آنان را به خيمه اى ديگر – كه سفره را در آن گسترده بود – فرا خواند.
آن دو بيگانه ، نخست به يكديگر نگريستند، سپس يكى از ايشان به اطلاع ابراهيم و همسرش رسانيد كه آنان غذا نمى خوردند! ابراهيم كه بسيار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممكن است كسى راهى دراز را پياده بپيمايد و اكنون لب به غذا نزند و به ويژه شما كه از هنگامى كه آمده ايد، حتى قطره اى آب ننوشيده و ذره اى ميوه ، تناول نكرده ايد.
مى بينم هيچ رهتوشه اى نيز همراه نداريد تا بتوانم گمان كنم كه پيش از رسيدن به اينجا، خود را سير كرده باشيد.
آن دو تن ، توضيحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاكيد ورزيدند.
اينك ، در دل ابراهيم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهايى بى جواب انديشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اينان ديگر چگونه كسانند كه نه بسيار سخن مى گويند و نه هيچ مى نوشند و نه هيچ مى خورند و چنين با نشاط و زيبا و برومندند و آثار خستگى نيز در آنان پيدا نيست .
نشانه هاى اين شگفتى و هراس در چهره ابراهيم ، از چشمان تيزبين ميهمانان پوشيده نماند؛ پس يكى از ايشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستيم و به امر خداوند براى كمك به برادرزاده تو لوط، به سدم مى رويم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ايم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهيم .
ساره ، كه خود اين سخنان را مى شنيد، از شگفتى ، آهى بلند، شبيه فريادى كوتاه ، بر كشيد و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اكنون كه ديگر پيرزنى شده ام و از من كاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
يكى از آن دو ميهمان گفت :
- اين وعده خداست و ما به اينجا آمده ايم تا وعده خدا را به تو ابلاغ كنيم و خدا بر هر چيز تواناست .
ساره بسيار شادمان شد و ابراهيم به تسبيح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور كه خود مايلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند كه به استراحت نيازمند نيستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و يكى از ايشان گفت :
- اكنون كه رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آورديم بيدرنگ به سوى سدوم و پيامبر آن شهر، روان خواهيم شد.
با عنايت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهيم ، به اسحاق بارور شد.
بدينگونه اسحاق با مشيت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهيم يكصد و هشتاد سال در جهان زيست و از پيامبران شد و فرزندان وى ، بسيار شدند.
آن روز، ساره ، نخستين كسى بود كه ميهمانان ناشناخته را ديد. آنها، دو تن بودند، هر دو جوان ، بلند بالا و بسيار زيبا. با ديدن آنان ، ساره از دل آهى كشيد و از خيالش گذشت كه اگر من هم فرزندى داشتم ، اكنون شايد از اين دو جوان ، برومندتر و زيباتر مى بود.
هنوز با خيال خود در كلنجار بود كه آنان به نزديك او رسيدند، سلام كردند و يكى از ايشان سراغ ابراهيم را گرفت .
هاجر از اينكه آن دو بيگانه شوهرش را مى شناختند بى آنكه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نياورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهيم برد.
پيامبر خدا ابراهيم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسيد كه از كجا مى آيند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از ديدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى كرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح كرد و به همسر خود، پنهان از چشم ميهمانان ، سفارش كرد كه :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر كه باشند چون ميهمان ما هستند گرامى اند. غذايى آبرومند از گوشت اين گوساله فراهم كن ؛ از راه رسيده اند شايد گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذيرايى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چيزى از آنان نمى پرسيد.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و ميهمانان آمد و آنان را به خيمه اى ديگر – كه سفره را در آن گسترده بود – فرا خواند.
آن دو بيگانه ، نخست به يكديگر نگريستند، سپس يكى از ايشان به اطلاع ابراهيم و همسرش رسانيد كه آنان غذا نمى خوردند! ابراهيم كه بسيار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممكن است كسى راهى دراز را پياده بپيمايد و اكنون لب به غذا نزند و به ويژه شما كه از هنگامى كه آمده ايد، حتى قطره اى آب ننوشيده و ذره اى ميوه ، تناول نكرده ايد.
مى بينم هيچ رهتوشه اى نيز همراه نداريد تا بتوانم گمان كنم كه پيش از رسيدن به اينجا، خود را سير كرده باشيد.
آن دو تن ، توضيحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاكيد ورزيدند.
اينك ، در دل ابراهيم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهايى بى جواب انديشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اينان ديگر چگونه كسانند كه نه بسيار سخن مى گويند و نه هيچ مى نوشند و نه هيچ مى خورند و چنين با نشاط و زيبا و برومندند و آثار خستگى نيز در آنان پيدا نيست .
نشانه هاى اين شگفتى و هراس در چهره ابراهيم ، از چشمان تيزبين ميهمانان پوشيده نماند؛ پس يكى از ايشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستيم و به امر خداوند براى كمك به برادرزاده تو لوط، به سدم مى رويم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ايم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهيم .
ساره ، كه خود اين سخنان را مى شنيد، از شگفتى ، آهى بلند، شبيه فريادى كوتاه ، بر كشيد و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اكنون كه ديگر پيرزنى شده ام و از من كاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
يكى از آن دو ميهمان گفت :
- اين وعده خداست و ما به اينجا آمده ايم تا وعده خدا را به تو ابلاغ كنيم و خدا بر هر چيز تواناست .
ساره بسيار شادمان شد و ابراهيم به تسبيح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور كه خود مايلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند كه به استراحت نيازمند نيستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و يكى از ايشان گفت :
- اكنون كه رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آورديم بيدرنگ به سوى سدوم و پيامبر آن شهر، روان خواهيم شد.
با عنايت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهيم ، به اسحاق بارور شد.
بدينگونه اسحاق با مشيت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهيم يكصد و هشتاد سال در جهان زيست و از پيامبران شد و فرزندان وى ، بسيار شدند.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 3:58 توسط اسامه شمس
|